زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها با برادر در خروج از کربلا
سوی کوفه میروم با کاروانِ خستگـان بدرقه کن خواهرت را میرود ای مهربان روزگاری بود دورِ من ابالفـضلِ عـلـی هم سفر حالا شده با زینبت، شمر و سنان با چه زحمت بچههایت را منظم کردهام روی مرکبها نشستند دخترانت ناگران در دهانِ این جماعت نیست غیرِ ناسزا چه سخنهایی شنیدم عاجز هستم از بیان از کـنارِ قـتـلگـاهـت میبرند با هـلـهـله خواهرِ خود را تماشا کن شده قدم کمان چشمِ من افـتاد بر انگـشـترت؛ ناله زدم خاتمت را دستِ خود کردهست گویا دشمنان خوب میدانم بدونِ تو دلم خواهد گرفت میبرندم بعد از این در مجلسِ نامحرمان |